|
فرا رسیدن سال جدید رو به همه ی شما دوستان گلم تبریک عرض میکنم
(توجه نمودی؟)![](http://2nyabaeshg.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/70.gif)
![](http://www.msrt.ir/sites/USO/SiteAssets/Lists/Announcements/EditForm/a940abae763a761db48a97f1b90e469a.jpg)
ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 29 / 12 / 1390برچسب:سال, نو, مبارک,,,, :: 2:46 بعد از ظهر :: توسط : علی عباسی
![](http://golagha.ir/uploads/news/news/200806/ehterami-1.jpg)
پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم. باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟ دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟ مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی چشمهایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد. روبان سیاهی گوشه عکس پیرزن نشسته بود.
![](http://www.niksalehi.com/public/khabar/zan-k-4.jpg)
مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!
- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...
زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!
...
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...
اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...
ستاد مبارزه با بیسوادی ...
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟
چرا؟
مقصر کیست؟![](http://loxblog.net/fckeditor/editor/images/smiley/msn/37.gif)
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 16 / 10 / 1390برچسب:زن, با ,چشمهای, پر, اشک ,منتظر, اتوبوس, واحد, بود,,, , :: 10:24 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
![](http://dsclick.infospace.com/ClickHandler.ashx?ru=http%3a%2f%2fs2.picofile.com%2ffile%2f7115603759%2fman_crying.jpg&ld=20111230&ap=8&app=1&c=babylon2.bs.row.pages&s=babylon2&coi=372380&cop=main-title&ep=8&euip=2.187.63.22&npp=8&p=0&pp=0&pvaid=6475a85fa24042f69fe9609735641147&hash=3D73FEA3B7B2F2C904E32DAC8598C1F0)
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد دست بر قضا این پیر زن شبا خروپف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد. .
روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم.... .
پیر زن گفت :این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات... ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری...
چه شبی بود پر از دعوا و... پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد .
صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد .....
از اون به بعد بود كه پير مرد عاشق شبا با صدای خروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش ميبرد و می گفت ای کاش نمی گفتم.....!
![](http://www.persian30.com/image/posts/131175312523278547534337.gif)
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
نتیجه ی اخلاقی؟.....
![](http://bia2tafrihi.com/upload/morteza/tanhaei.jpg)
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
منبع:كتاب « نشان لياقت عشق » برگردان بهنام زاده
![](/upload/2/2nyabaeshg/image/%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D9%85.jpg)
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني چشم به پير مرد بيمار دوخته بود نگاهي انداخت.
پير مرد قبل از اينکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا ميزد.
پرستار نزديک پير مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اينجاست او بالاخره آمد."
بيمار به زحمت چشمانش را باز کردو سايه ي پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکتر ها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پير مرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشمانش را بست.
پرستار از تخت کنارکه دختري روي آن خوابيده بود يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند.بعد از اتاق بيرون رفت.در حالي که مرد جوان دست پير مرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد .
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه هاي اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشيد اين پير مرد چه کسي بود؟؟"
پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟"
مرد جوان گفت:"نه ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را ديدم."بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد:"پس چرا همان ديشب نگفتيد که پسرش نيستي؟".
مرد جوان پاسخ داد:" فهميدم که پير مرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند ولي او نيامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهميدم که او آنقدر بيمار است که نميتواند مرا از پسرش تشخيص بدهد . من ميدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتياج دارد.....".
قدر پدر خودمان را بدانیم...![](/upload/2/2nyabaeshg/image/SugarwareZ-039.gif)
ارسال شده در تاریخ : شنبه 19 / 7 / 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان شیرین,داستان خواندنی,قدر ,پدر ,خودمان ,را ,بدانیم,قدر پدر خودمان را بدانیم,,,, :: 9:47 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
![](/upload/2/2nyabaeshg/image/Butterfly9786.jpg)
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
انیشتین میگفت :
***آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند.***
![تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك www.bahar22.com](http://bahar22.com/ftp/zibasazi/09/image/39.gif)
استفان كاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه میگوید:
« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد كنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض كنید .»
او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموستر میكند:
« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میكردند. یكی از بچهها با صدای بلند گریه میكرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن میكشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه:
«آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟»
مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت:
بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم كه همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است... من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»
![تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك www.bahar22.com](http://bahar22.com/ftp/zibasazi/09/image/39.gif)
استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:
« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ »
و خودش ادامه میدهد كه:
« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....
اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. كلید یا راه حل هر مسئلهای این است كه به شیشههای عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است!
![تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك www.bahar22.com](http://bahar22.com/ftp/zibasazi/09/image/39.gif)
بهتر نیست بعضی وقتا هم نگاهمونو تغییر بدیم
![](http://www.irannaz.com/user_files/L12591868905.jpg)
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
![](/upload/2/2nyabaeshg/image/Butterfly9786.jpg)
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : ـ ـ ـ
خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای بدرخشید ولی کودک توجه نکرد
کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید
کودک با نامیدی گریست خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد ولی کودک پروانه را کنار زد ورفت
ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 4 / 2 / 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی,سخنان بزرگان,love,سعادت,مطهری,چارلی چاپلین,طنز,شعر,ستاره,, :: 8:30 بعد از ظهر :: توسط : علی عباسی
یكی از عوامل اساسی انحرافات روان و شخصیت انسان، «عقدهی حقارت» است كه درعین حال، یكی از رایجترین عارضههای روانی مردم زمان ماست كه شناخت آن میتواند در توجیه بسیاری از انگیزههای رفتاری افراد و پیوند آنان با مسائل و مشكلات جامعه، كمك مؤثری باشد. در «فرهنگ فارسی عمید»، «عقدهی حقارت» به حالت سركوفتگی و افسردگی همراه با كینهتوزی كه به سبب ناكامی و تحمل رنج و خفت و حقارت پدید میآید، تعریف شده است. با وجود تصورات مردم، «عقدهی حقارت» دارای ماهیت فطری نبوده و اختصاص به طبقه یا قشر معینی ندارد، بلكه عارضهایست كه علل پیدایش آن را باید در تربیت و پرورش اولیهی فرد و روابط و مناسبات متقابل او با محیط در دوران كودكی تا بلوغ جستوجو كرد.
«احساس حقارت»، بهخودیخود نشانهای از حقارت نفس نیست، بلكه آنچه آن را بهصورت یك عقده یا ضایعهی دردناك روانی درمیآورد، این است كه از درك و پذیرش آن خودداری كنیم ، از مواجهه با آن بهراسیم و با پنهانساختن آن در اعماق ضمیر خویش، سعیكنیم از طریق واكنشهای نادرست و غیرمعقول، آن را جبران كنیم.
در «احساس حقارت»، شخص را میتوان بهسهولت بهطرف پیشرفتها و پیروزیها راهنمایی كرد اما وقتی «احساس حقارت» به «عقدهی حقارت» تبدیل شد، علاوه بر اینكه امكان اصلاح و تبدیل آن به یك قدرت سازنده مشكل خواهد بود، به قدرت مخربی نیز تبدیل خواهد شد كه احتمال دارد شخص را به طرف جنایت و خیانت و خودكشی نیز سوق دهد.
«پیاژه» معتقد است اشخاصی كه از «عقدهی حقارت» رنج میبرند، ممكن است كوشش كنند جنبههایی كه موجب ایجاد احساس حقارت در آنان میشود را از دیگران پنهان دارند و این احساس را از ذهن خود محو كنند و اصولاً سعی داشته باشند وانمود كنند كه بالاتر از هركس دیگری قرار دارند و بسیار متكی به خود و متعهدبهنفس باشند اما از آنجا كه واقعاً و باطناً به خودشان اعتماد ندارند، در این تظاهر مبالغه میكنند. برای این اشخاص، دنیا جای ستیز و دشمنیست. حال اگر «عقدهی حقارت» موجب غرور یا وحشت، دروغگفتن یا اتكای شدید به دیگران گردد، این فرد هرگز از روابط خود با دیگران راضی نخواهد بود و هروقت كه میخواهد به دیگران نزدیك شود، بهاندازهی كافی نسبت به آنان همدردی و تفاهم نشان نمیدهد.
علل ایجاد احساس حقارت:
1ـ پرخاش و سختگیری والدین : پیدایش صفات و ویژگیهای رفتاری هر فرد در سنین بالاتر، بهنحو قاطع و مؤثری از رویدادهای عاطفی و تجارب دوران طفولیت او مایه میگیرد؛ یعنی همین وقایع و تجارب دوران كودكی هستند كه عامل بنیانی مسمومیت یا بیماری روان آدمی در سنین بعد بهشمار میروند. وقتی كودك در مقابل دیگران -بهخصوص در مقابل همسالان و همبازیهای خود- مورد پرخاش و اهانت قرار میگیرد و اینكار تا جایی پیشمیرود كه اطرافیان هم كمكم همین رفتار را با او در پیش میگیرند، احساس حقارت در كودك شروع به جوانهزدن میكند. درواقع بسیاری از زخمهای روانی و نابسامانیهای روحی، از دوران طفولیت در كودك ایجاد میشود و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم انسان در گهوارهاش ساخته میشود ؛ همانگونه كه اگر یك نهال كوچك را به هر شكل خم كنیم، آن خمیدگی را در تمام مراحل رشد حفظ خواهد كرد، بنای شخصیت آدمی نیز چنان است كه بر پایهی تربیت و ادراكات اولیهی او پرداخته و استوار میگردد.
2 ـ نقص عضو : منظور از نقص یا ضایعه، وجود هر نوع تغییر یا شرایط خاص در اعضا و اندامهای بدن میباشد كه آن را از شكل و وضع طبیعی خارج سازد. این ضایعات نه از جهت زیانی كه به وضع جسمانی یا سلامت شخص وارد میسازد، بلكه به سبب اثر نامطلوبی كه در برخوردها و روابط اجتماعی میگذارند، شخص را بهسوی بیزاری از آدمها، انزواطلبی و ترس درون سوقمیدهند.
3 ـ شرایط تربیت : كودكی كه در گلخانهی امن و آسودهی خانواده دور از مسؤولیتها و واقعیات زندگی، نازپرورده شده و در رویارویی با جامعه و مردمانش كه از یكسو با تفاهم و درك متقابل نیازها و از سوی دیگر، با قبول ضرورت تنازع و رقابت، راه سازندگی و پیشرفت را هموار ساختهاند، جز شكست و تباهی و درك حقارت خویش، نصیبی نخواهد یافت.
درمان حقارت :
درحقیقت، مشكل اصلی این نیست كه چه نقاط ضعف یا نقصی وجود دارد و یا در چه زمینههایی احساس حقارت میشود، بلكه آنچه اهمیت دارد، تلقی شخصی از این مسائل و واكنشیست كه در قبال آنها از خود نشان میدهیم. هرگاه از پایگاه رفیع قدرت و شجاعت به پستیهای ضعف و حقارت درون بنگریم و به نیروی خرد و اراده، آنها را از وجود خود برانیم، بهزودی افق زندگی به نور و نیكبختی و سلامت نفس، روشن خواهد شد اما اگر احساس خواری و حقارت را به درون خویش راه داده و بر استیلای آن گردن نهیم، در زمانی كوتاه، شخصیت ما را به فساد و تباهی كشانده و جسم و روانمان را بیمار خواهد ساخت؛ بنابراین برای علاج پیدایش «حقارت» در شخصی كه دچار ضعف یا ضایعهی عضوی میباشد، باید با پرورش ذوق و استعداد و توانایی او در دیگر زمینهها، بتوانیم عرصهی بروز و ظهور و ارزشهای مثبت و پیروزیهایش را شکوفا سازیم.
همچنین در مورد كودك نازپرورده نیز باید هنگامیكه به دورهی بلوغ و جوانی رسید، به هر نحو که شده، این موضوع را بپذیرد و درك كند كه او آدمیست مانند همهی آدمها و بههیچعنوان منحصربهفرد و بهترین نمیباشد. باید این را به درستی بفهمد كه افراد جامعه در هیچشرایطی ملزم نیستند كه همچون پدر و مادرش به خواستههای او تمكین كنند، خودكامگیاش را بپذیرند، خطاهایش را بهآسانی ببخشایند و در همهحال، به تحسین و ستایشاش زبان بگشایند. او باید بیاموزد كه با شجاعت و استقامت و بردباری، واقعیات زندگی را پذیرا گردد و به یاری تفاهم و دوستی و همكاری، به نیكبختی واقعی دستیابد.
همین مطالبی كه در مورد كودكان نازپرورده بیان كردیم، عیناً در مورد كسانیكه در دوران طفولیت، گرفتار بیزاری و نفرت اطرافیان بودهاند نیز صادق است. انعكاس رفتار ظالمانهی محیط، از این كودكان معصوم، شخصیتهایی بدبین و كینهتوز و عاری از عشق و خصایل نیك انسانی میآفریند و رابطهی آنان را با جامعه در سن نسبی خطرناك قرار میدهد. بازگشت چنین فردی به زندگی سالم و ثمربخش، در گروی بازآفرینی شخصیت و صفات كاملیست كه بتواند دوستی و احترام دیگران را به سوی او جلب كرده و متقابلاً اعتماد و اعتقاد او را به شایستگی خویش افزایش و استحكام بخشد؛ بنابراین باید به این واقعیت رهنمون گردد كه اگر در كودكی از عشق و ملاطفت بینصیب مانده، میتواند با گذشت و خویشتنداری، شجاعت، كوشش و استقامت، در بزرگی چنان گردد كه همه به او به دیدهی تحسین و ستایش بنگرند و دست دوستی به جانبش دراز كنند.
بنابراین برای آنكه بتوان با «عقدهی حقارت»، به سازشی منطقی رسید یا آن را از وجود خویش دور ساخت، لازم است دربارهی آن شناسایی كافی پیدا كرد. وقتی انسان در گزینش هدفهای زندگی خود، اندیشههای خام و بیحاصل میپرورد یا سعی میكند با محال درآویزد و یا تنها تمایلات و منافع شخصی را وجههی همت و كوشش خویش قرارمیدهد، مفهوماش این است كه راه گریز خود را در شكست و نومیدی میجوید؛ چراكه احساس حقارت و ترس از قبول تعهد و مسؤولیت است كه ما را از انتخاب هدفهایی كه مستلزم ایجاد رابطهی منطقی با جامعه و تلاش مشترك و دستهجمعیست، برحذر میدارد. پس آنجا كه هدفها بیسرانجام میمانند و تلاشها در بیهودگی پایان میگیرند، ضعف و حقارت، موجه و پیروز میشوند و احساس میشود كه شكست و نامرادی، سرنوشت مقدر انسان است و ستیز با آنچه مقدرشده، بیفایده است؛ برعكس، تلاش و پیكار بهخاطر تحقق هدفهای عالی انسانی هرگز شكست و دلسردی درپی نخواهد داشت زیرا در این رهگذر، شرط موفقیت، تنها وصول به هدف نیست، بلكه درك و احراز آن فضائل و ارزشهای معنویست كه فرد را به كوشش برمیانگیزد و تعالی شخصیت فرد، خود بالاترین پاداش و توفیقیست كه به این كوشش داده میشود.
سیمرغ
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... .
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد…
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.![](http://ariaclick.persiangig.com/image/love/love%20(26).jpg)
![](http://www.trulylovable.com/media/738-love-is-to-think.jpg)
پسر و دختر جوانی سوار بر موتور د ر دل شب میراندند
آنها عاشقانه یکدیگر رادوست داشتند
دختر: یواش تر برو من میترسم
پسر: نه، اینجوری خیلی بهتره
دختر: خواهش میکنم، من خیلی میترسم
پسر: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت
بذاری آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه
دختر: خوب باشه . حالا میشه یواش تر بری
پسر: باید بگی که دوستم داری
دختر: دوستت دارم حالا یواش تر برو
.
.
.
.
روز بعد واقعه ای در صفحه ی حوادث روزنامه ها به چاپ رسید
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو
سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت
پسر جوان که از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود
بدون اینکه زن را مطلع کند کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند!!!
![](http://imes2.persiangig.com/image/1229117444pix2pix.org-16.jpg)
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
![](/upload/2/2nyabaeshg/image/%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1.jpg)
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
***سلام دوست گلم ***
_جهت ارتباط با ما و اعلام آمادگی برای همکاری با وبلاگ با ما در تماس باشید:
راه های ارتباط :
EMAIL:aliabbasy68@yahoo.com ![](http://2nyabaeshg.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/277.gif)
ID : Eng_abbasy![](http://2nyabaeshg.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/277.gif)
امیدوارم لحظات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید![](http://2nyabaeshg.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/86.gif)
*دوستتون دارم و منتظر حضور گرمتون هستم *
تو نظرسنجی شرکت کن دیگه![](http://2nyabaeshg.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/80.gif)
ارسال شده در تاریخ : جمعه 3 / 1 / 1398برچسب:راه های,ارتباط,ما,و,شما,دوستان,گلم,عشق,زندگی,سلامت,عاشق,عاشقانه ها, :: 11:5 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
![](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/welcome/11.gif)
به وبلاگ زندگی همراه عشق خیلی خوش اومدی دوست گلم...![](http://www.2nyabaeshg.mahtarin.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/72.gif)
@#در صورت امکان از مرورگر فایر فاکس(FIRE FOX) برای باز کردن وبلاگ استفاده کنید تا به صورت مطلوب از وبلاگ دیدن کنید.با تشکر#@
![](http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/welcome/14.gif)
|
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
درعصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار !
خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو !
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ،
... ... کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام !
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو !
حریر غمش را کنار بزن ! مرا می یابی... :(
تبادل لینک هوشمند ![](http://loxblog.com/template/setarelink.gif) ابتدا ما را با عنوان زندگی همراه عشق و آدرس 2nyabaeshg.mahtarin.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.
|